داستان پستچی
نوشته شده توسط : مرتضی

پدرم پستچی بود

وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم!
پزشک نبود. پستچی بود و در بمباران کشته شده، بهش افتخار کردم!
یک پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه،می تونه نامه های مهمی را برسونه،درد و دل عاشق ها،خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یک انتظار بی مورد پایان بده،حتی با یک خبر ناگوار!
انتظار آدم را خیلی خسته می کنه،انتظار آدم را خیلی پیر می کنه،همیشه باید یک پایان بخش باشه.
می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده،اما من بیشتر از اینکه نگران نابود شدن پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده!
نامه هایی که به دست کسی نرسیدن،نامه هایی که جوابی نگرفتن...
آخه شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان پستچی ,
:: بازدید از این مطلب : 766
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 20 بهمن 1394 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 188 صفحه بعد